سوم اینکه: هرچند بهروژ ئاکرهیی بیش از بیست سال است در عرصهی ادبیات کردی و فارسی چهرهیی جدی،خلاق و تثبیت شده است اما به علت روحیهی خود بهروژ و دوری جستن وی از فضای پر طمطراق و پر هیاهوی محافل ادبی و جمع روشنفکران گاه بی مایه و همه چیز دان (!)،آ ثار این شاعر و نویسنده کم تر به دست نویسندهگان و شاعران جوان و جدی و خلاق رسیده است. و چهارمین دلیل: تجربه و دانش وافری است که از پس پشت روایت ساده و چه بسا فریبندهی کلام بهروژ موج میزند. و همین دلایل ساده، بخش ادب و هنر سایت رنسانس را به چاپ مجدد این مصاحبه ترغیب نمودهاست. ادب و هنر رنسانس: ایاز خون سیاوشان
گفتوگویی کوتاه با بهروژ ئاکرهیی
با توجه به اینکه شما کرد عراق هستید، کودکی تان آنجا گذشته، نوجوانی تان در ایران، جوانی تان در روسیه و.. حالا در سوئد زندگی می کنید، به کردستان می روید، آنجا تدریس می کنید، به ایران هم سر می زنید، با این حال ما شما را ایرانی تصور می کنیم، دلیل اش به نظر خودت چه می تواند باشد؟ ـ جوانی من در روسیه نگذشته. چند ماهی فقط در روسیه (که آن وقت ها به آن شوروی می گفتند؟) ماندگار شدم تا بعدها به جای دیگری برسم که تصادفا سر از سوئد درآوردم. آن چند ماه در روسیه هم یک ماهش در زندان لنکران (شهرکی حوالی باکو) گذشت و بعد اردوگاهی در ترکمنستان و بعد هم مسکو. این که من را ایرانی تصور می کنید، راستش اگر سوال است، من باید بپرسم که نمی پرسم. شما کلا خود را کجایی می دانید؟ ـ هیچ جایی! و راستش هیچ وقت دلم برای هیچ کجا تنگ نمی شود. تعلق مکانی ندارم. به خوب و بد این بی تعلقی هم کاری ندارم. گاهی البته دلم برای فضاهایی تنگ می شود. این فضاهایی که دل تنگی ام را دامن می زنند، الزاما فضاهایی نیستند که تجربهی زیستی، یا بودن در آن ها را داشته باشم. مثلا خیلی دل تنگ دههی چهل تهران می شوم. در حالیکه اگر ایرانی هم می بودم (چون متولد 1342 هستم و) چون آن فضای مورد علاقه (یا دلتنگی ام؟) به سنم قد نمی دهد، می توانست همین قدر بی معنی باشد. این مهاجرت های مداوم چه تاثیراتی بر شما داشته است؟ ـ اگر صحبت از تاثیر روی کار است (که کار چندانی هم نکردهام) دیگران باید ببینند و بگویند، یا نگویند. تاثیر فردی هم گفتن ندارد. من از شش سالگی به همراه خانوادهام از شهر (اربیل) بیرون زدم و به دنبال پدر در روستاهای کردستان عراق ویلان شدیم. بعدها که جنگ شدیدتر شد و حملههای هوایی نفس همه را برید به ایران پناهنده شدیم. یک سالی را در اردوگاه ها گذراندیم و جنبش بارزانی که شکست خورد، آوارهی شهرهای ایران شدیم. پانزده سال هم با آوارگی و پناهندگی سرکردیم. بعد از جنگ ایران و عراق هم که معلوم نبود چه برسر چهکسی در کجا خواهد آمد و من دیدم ایران که نه وطن من است و نه هیچ... پس ماندن (وقتی می شود رفت) بیهوده بود. این بود که فکر کنم برای ادامهی پناهندگی از ایران بیرون زدم. باکو. ترکمنستان. مسکو و حالا شانزدهسالی می شود که این جا هستم. شما به فارسی داستان می نویسید و به کردی شعر، چرا برای کار کردن فقط یک زبان را انتخاب نکردی؟ ـ به انتخاب زبان فکر نکردهام. حوصلهی ول گفتن هم ندارم. اگر مشکل سر خود خویشتن بودن است که باید بگویم من به کردی هم که می نویسم انگار خودم نیستم. می دانی که زبان کردی دارای دو لهجهی کاملا جداست. سورانی و کرمانجی. خانوادهی من کرمانج هستند و ما در خانواده به کرمانجی حرف می زنیم. اما شعر را همیشه به سورانی نوشتهام و می نویسم. یعنی سورانی را هم مثل فارسی یا سوئدی یادگرفتهام. گاهی البته به این مسئله فکر کردهام. رو راست که باشم باید بگویم: فکر می کنم به کردی هیچ وقت نتوانم داستان بنویسم. برای این که کردها را در زندگی عادی خودشان خیلی کم دیدهام. به علت دور افتادن از قوم و خویش ها هم که در تمام زندگی ام تجربهی داشتن پسرخاله و دخترخاله و چه می دانم عمو و دایی و این ها را نداشتهام. داستان هم که می دانید بر انسان ها و موقعیت آنها تکیه دارد و ذهن من انگار برای تصویر یا بازگو کردن وضعیت این گونه انسان ها خالی است. در زبان فارسی این مشکل را ندارم. ولی این که چرا به فارسی شعر نمی نویسم، بین خودمان بماند، جرات نمی کنم. من نمی دانم دیگران چه دل شیری دارند که این کار را می کنند؟ گاهی هم البته در کمین خودم نشستهام که ببینم به چه زبانی فکر می کنم؟ گویا ابراهیم یونسی در جایی نوشتهاست: بچه که بودیم در مدرسه به فارسی کتک می خوردیم و به کردی گریه می کردیم. ولی من خودم متوجه خودم شدهام که بیشتر وقت ها به فارسی گریه می کنم و به کردی می خندم. کتک هم عندالاقتضا به همهی زبان ها خوردهام، البته. با توجه به اینکه شناخت و رابطه ی بیشتری با نویسنده های ایرانی مقیم اروپا دارید، کمی از وضعیت آنها و پدیده ی ادبیات مها جرت بگوئید؟ ـ پدیدهی ادبیات مهاجرت (یا هر پدیدهی ادبی دیگری) ربطی به خود ادبیات ندارد و فکر کنم بیشتر به درد منتقدین و روزنامهنگارها می خورد که صفحاتشان را پر و پیمان و رنگین و سنگین کنند. ادبیات باید ادبیات باشد و بقیه چیزها همه اضافات و افاضات هستند. نویسندههای ایرانی مقیم اروپا یا هرجای دیگری هم مثل بقیه نویسندهها در جاهای دیگر مشغول رتق و فتق امور زندگی (و گاهی) نوشتن هستند. ولی چیزی که من ناخواسته در آن متخصص شدهام، بیرون گود بودن است. بیرون گود بودن به این معنی که من از همان اوان مبتلاشدن به بیماری نوشتن (که در ایران بودم) می نوشتم بدون این که هیچ وقت به چاپ نوشتهام فکر کنم. یعنی نوشتن برای کشوی شخصی تا بعدها این قدر بهشان ور برویم تا احتمالا دورشان بیندازیم. البته فکر نکنی این قضیه ربطی به فرهیختگی و پختگی ام داشته باشد. نه. من در ایران پیش و پس از انقلاب بودم و هیچ نشریهی کردی در آن جا، دیده، (که چه عرض کنم) شنیده هم نمی شد. ترجمه هم که می کردم، همینطور برای هیچ جا بود. اعتراف کنم. من شور ترجمه داشتم، اما نه شعورش را داشتم و نه دانش زبانی (هم کردی هم فارسی)ام در آن حد بود که به جان ادبیات بیفتم. حالا فکر می کنم من با همین ترجمهکردن برای دفترهایی که هی خط می خوردند هم کردی یادگرفتم هم فارسی. می بینی؟ در این موقعیت باید خیلی ابله بوده باشم اگر به چاپ آن ها فکر می کردم. بعد یک سری نشریه توی منطقهی آزاد کردستان عراق بود که به صورت پلی کپی در می آمدند. ترجمههایم را می فرستادم آن طرف مرز و به ندرت چاپ شدههایم را می دیدم. به دستم نمی رسیدند. بعدها که به سوئد رسیدم و اولین مجموعهام «مردن در آیینه، و بازهم مردن بازهم در آیینه»را (که در حقیقت دو مجموعه بود و چون پول چندانی در بساط نبود به شیوهی صرفهجویی روستایی هردو را در یک جلد) چاپ کردم، باز به مخاطب فکر نمی کردم. برای چند نفر فرستادمش و بقیه همینجوری توی کارتن و گوشهی خانه ماند و هر وقت می خواستم کتاب کت و کلفتی از طبقهی بالا بردارم به عنوان چهارپایه از کارتن کتابهایم استفاده می کردم. بقیه کتاب ها هم هم همین طور.بعد خودمانیم، خود نوشتن یک نوع به هجرت رفتن نیست؟ دنبال گوشهی دنجی گشتن و با سری پر از تصویر و گفتههای مغشوش آدم ها نشستن و دنبال کلمه برای حقیقی کردن دروغ هایمان پیچ و تاب درونی خوردن چیه مگر؟... خب در این جهان آدم هایی و به دلایلی (و بیشتر اوقات کاملا به ناحق) از جای خود کنده می شوند و به گوشهی دیگری می افتند. این اتفاق در کل برای همهی ازجا کنده شدهها افتاده و خواهد افتاد و متاسفانه کاملا طبیعی است. اما قرار است در مورد ادبیات حرف بزنیم؟ خب، خود اثر اگر موجود شد، حرفش را می زند. من واقعا نمی فهمم. فکر کنم نویسنده باید وقت نوشتن و در درگیری با خلق اثرش متوهم شود تا خوانندههایش متوهم شوند و دروغ های تصویر شدهاش را باورکنند، نه این که بعد از اثر متوهم توهم خودش بشود و... ما انگار برای این که به اصل قضیه نرسیم یا نپردازیم هی گرد و خاک می کنیم و بعد هم برای فریب دیگران می دویم زیر علم و کتل عنوان ها و نقد و نظرات باد در غبغب انداز.. بگذریم. انگار مثل بقیه دوستان سخنرانی ام گرفت... هرچند شما زندگی تقریبا جهان وطنی داشته و دارید ولی دوری از وطن تائثیری می تواند بر کار یک نویسنده داشته باشد؟ ـ نمی دانم. زندگی جهان وطنی و این حرف ها حقیقتش جملهی شلوغی است. ولی دوری حتما تاثیر می گذارد، همان طور که نزدیکی هم این کار را می کند. و هرکدام با شکل و محاسن و معایب خودشان. مثل این که بگوییم فلانی تجربهی بی مادرشدن را ندارد، یا دارد. پس در اثرش فلان و بهمان.... ولی من خودم راستش این دوری (شاید چون درآن پرت افتادهام) را بیشتر می پسندم. این که بدون این که خودمان بخواهیم از مکان و آدم هایی دور می افتیم و در مکان دیگری و در میان آدم های دیگری مجبور به ادامهی حیات با ریتم آن ها می شویم، تجربهای (دردناک نمی گویم چون کلیشه است) کاملا بههم ریزنده است. چرا که در دوری، فاصله جبر می شود. بعد چیزهایی کم کم عوض یا بی معنی یا جابهجا می شوند. مثلا فرض کن جشن های ما در کردستان عراق، عبارت بودند از عیدهای فطر و قربان. هرکدام هم چند روزی تعطیل. نوروز هم (که کردها خیلی هم دوستش دارند) فقط یک روز بود. که البته یک جشن سیاسی پنهانی بود. چه می دانم... مثلا دزدکی آتش روشن کردن بر بلندایی. اجرای نمایش کاوهی آهنگر در دشت یا دامنهی تپهای و شعرهای آتشین صادر فرمودن... و الی آخر. خب. ایران که آمدیم دیدیم نخیر این جا نوروز سیزده روز تعطیل است و حسابی هم جشن و سور و بقیه مرسومات و اصلا هم سیاسی نیست. عیدهای وطنی ماها ولی در این جا هرکدام یک روز تعطیل بودند. طبیعی بود که بزرگ های ما نمی توانستند روزهای تعطیل را تغیر دهند. پس عید فطر و قربان را هم چنان برای خودمان و توی خانههامان جشن گرفتیم و صبح همان یک روز تعطیل پلو پخته شد و خورده شد. نوروز هم برای خودمان ول گشتیم و تبریک نوروز هم دیگر به هم نگفتیم. آتش هم که نتوانستیم توی شهرستان هایی که در آن پخش و پلاشده بودیم روشن کنیم. پس هیچ. ما بچهها طبیعتا زودتر از بقیه نقمان در آمد. همکلاسی هامان بعد از نوروز همیشه لباس نو داشتند. پس والدینمان لباس نوهای آن دوتا عید را برایمان انداختند به نوروز. و به نفعشان هم شد. یکی دست لباس کم تر. سال های آخر اقامتم در ایران بود که یه خرده متاهل هم شده بودم و کم کم پای هفت سین داشت به خانهمان باز می شد که ناگهان ورپریدم سوئد. این جا دیدم نه نوروز هست، نه فطر، نه قربان و نه تعطیل و نه مراسم. آخیش نرسیدم بگویم چون کریسمس آمد. خب من تجربهی به هم ریختن مراسم را داشتم و هیج سخت ام نبود. ولی متوجه شدم که این مراسم هم خندهدارند هم غم افزا. پس رها کردم و در هرکدام از این مناسبت ها، اگر مجبور شدهام تبریکی را جواب بگویم، غمگینی ام حالت مسخرهای به خود گرفتهاست. هیچ هم عجیب نیست و طبیعی است. از طرف دیگر، آن دسته از انسان هایی که این اتفاق برایشان نمی افتد، تجربهی مدام در چرخهی واحدی چرخیدن را دارند و این را رفتهها ندارند. حالا چی؟ باید بپرسیم که کدام یک مهمتر و تاثیرگذارتر است؟ یا باید بپرسیم کدام اثر ( سوای که در این جا یا آن جا نوشته شده) خوب از آب در آمده است؟ می بینی؟... فرم کار و چگونگی بیان و عرضه شدنش (متاسفانه) مهم است که (خوشبختانه) چون انگار تصمیم گرفتهایم حرف اش را نزنیم هی به این عنوان ها می چسبیم.
از نزدیک با هوشنگ گلشیری و شاملو مراوده داشته ایی، برخورد آنها با تو در آن زمان به عنوان یک کرد عراقی چطور بود و خاطره یی اگر هست، تعریف کن؟ ـ به عنوان یک کرد دقت نکردم ببینم برخوردشان با من چطور بود. مراوده هم فکر کنم خیلی غلیظ باشد. من با آن ها مراوده نداشتم. آن ها را می دیدم. شاملو را مثل بیشتر کتابخوانهای آن سال ها دوست داشتم. بعد انقلاب که شد و کتاب جمعهاش که در آمد، هر هفته می خریدم. کمی پیش از آن دوره هم کلی به خود پیچیده بودم که شاملو را ترجمه کنم. شروع می کردم و بیشتر وقت ها موفق نمی شدم. بعد با همان شوق شانزدهسالگی ام نامه فرستادم برای کتاب جمعه و پیشنهاد یک شماره ویژهی کردستان را مطرح کردم. شاملو احتمالا سنم را حدس نزده بوده وگرنه موافقت نمی کرد. پاسخ نامههایم دریکی دو شمارهی کتاب جمعه هست. البته آن ویژهنامه هم سرنگرفت و کتاب جمعه توقیف شد. بعد چند سالی سالهای بی مجلهای بود و انگار آخرای تونل بود که کم کم کم مفید و آدینه و دنیای سخن آمدند و خواندیم: شاملو چراغش در خانه می سوزد. بعد یک روز گرم تابستان بود، شست و شش گمانم. تصادفا به کتاب فروشی ابتکار توی بازارچه رضا رفتم. پایم را که گذاشتم توی خنکی کتابفروشی، دیدم کسی شبیه شاملو ایستاده و دارد قفسهی کتاب ها را نگاه می کند. کمی دست پاچه شدم. رفتم طرف قفسهی روبرو و برگشتم دزدکی نگاهش کردم. کتاب فروش (که حالا اسمش یادم نیست) چیزی پرسید و صدای شاملو جواب که داد، تند رفتم بیرون. چند قدمی توی پاساژ رفتم و بعد ایستادم. می خواستم با شاملو حرف بزنم. سعی کردم جملهی خوبی پیدا کنم و برگشتم توی ابتکار. شاملو برگشت و نگاهم کرد. دستم را دراز کردم و گفتم ببخشید شما آقای شاملو هستید؟ دقیق یادم نیست چه گفت، ولی به جای جواب چیزی پرسید. من خندیدم و با کمال پررویی نامم را گفتم و گفتم که شعرش را دوست دارم و ترجمه هم کردهام. اسم من انگار یادش مانده بود. گفت: کتاب جمعه. ویژه نامهی کردی؟ بعد به قد و قوارهام نگاه کرد. من فورا خجالت کشیدم. بعد شماره تلفن خانهاش را داد که زنگ بزنم و یک روز بروم در مورد یک سری از شعرهایش که موفق به ترجمهشان نمی شدم سوالاتی بپرسم. چندین بار رفتم. آن موقع توی گلستان، فکر کنم، هشت می نشست. پاسداران(؟)... بعد پیشنهاد ترجمهی شعرهای کردی از طرف من بود که شاملو مثلا مثل کارهای لورکا و بیگل و... روی آنها کار کند. راحت پذیرفت و کمی ذوق زده هم شد و گفت می توانم آن ها را دکلمه کنم و به صورت کتاب و نوار و... من شروع کردم. چندباری هم با دفتر و کاغذهایم رفتم و متن مصاحبهای را هم تحویلش دادم که قرار بود برای مجلهای باشد که در کوههای کردستان عراق و دور از دسترس رژیم صدام در می آمد. بعد نقل مکان کرد دهکده و مدتی بی خبر ماندیم. یک روز که دوباره گذرم به ابتکار افتاد، همان آقایی که حالا اسمش یادم نیست، گفت یک یادداشت از آقای شاملو دارید. چند خط بود. پوزش و تواضع. نوشته بود تلفن هم ندارد اما بعد از ظهر فلان و فلان روز هفته می توانم سری بزنم. دهکده هم دوبار رفتم. سوال های مصاحبه و ترجمههایم هنوز لای کتاب ها و توی کارتن هایی بود که شاملو با دست های بزرگش به آنها اشاره می کرد و هنوز باز نشده بودند. بعد شاملو رفت آمریکا و قضیه فردوسی و... من هم کم کم به سوئد رسیدم. در سوئد بودم که شنیدم نمی دانم برای چندمین بار برگشته است ایران و در دهکده است، نامه نوشتم و آقای گلشیری زحمت رساندنش را کشید. پاسخ شاملو ساده و صمیمی بود، و من در جواب چندین سوال برای مصاحبهی دیگری فرستادم که استقبال کرد و با چند نامهنگاری مصاحبه انجام شد. متن مصاحبه به همراه شعرهایی از شاملو در فصل نامهی کانون نویسندگان کرد درسوئد منتشر شد. بعد شاملو به سوئد آمد و آخرین بار هم درهمین استکهلم دیدمش. تازه از بیمارستان آمده بود و در خانهی میزبانش بود که با دوستی وارد شدیم. آیدا هم بود که کنارشاملو نشسته بود و و تا شاملو چشمش به من افتاد گفت: به... بفرما... بالاخره یکی آمد که اسمش اصغر نیست و بلند شد و روبوسی کردیم و همه خندیدیم. پروژهی ترجمهی شعرهای کردی را من دیگر میلی به انجامش نداشتم. شاید سلیقهی من در شعر تغییر کرده بود و مدتی بود که کردارهای جلف سیاسی یکی دو شاعر کردی که شعرشان در دست ترجمه بود، حالم را از شعر به هم می زد. شاملو همهی حرف هایم را شنید و آخر سر گفت: می توانیم کار را به انجام برسانیم و همین ها را به عنوان مقدمه بنویسیم. غروب بود. موضوع را موکول کردیم به ببینیم چه می شود. که دیدیم، ولی نشد. شاملو روز به روز مریض تر شد و هیچ نامهای بین ما رد و بدل نشد. چه می توانستم برایش بنویسم؟ خودش کم گرفتاری داشت؟... بعد... شاملو که رفت، من توی کردستان عراق بودم. روز بدی بود. من دقیقا در شهر زادگاه خودم بودم و انگار خبر رفتنش را در غربت شنیده بودم. شاید در سوئد اگر بودم رفتن شاملو را راحت تر می پذیرفتم. احتمالا حرفش را با چند نفر می زدیم و خالی می شدم. ولی تو غربت زادگاه؟ با کی از شاملو می توانستم حرف بزنم؟ با آنها که بزرگی شاملو را با اغراق های آنچنانی شنیده بودند و ترجمههای پر از غلط غلوط اشعارش را در زبان کردی از لحاظ گذرانده بودند؟ شما اولین مترجم اشعار شاملو، فروغ، نیما و...به زبان کردی هستید، وضعیت ترجمه را از فارسی به کردی وکردی به فارسی چگونه می بینید؟ ـ من اولین مترجم شعر این شاعران و چند شاعر دیگر به زبان کردی نیستم، اما احتمالا یکی از آخرین آن ها باشم. چراکه من هنوز هم جرات نکردهام کتابی مستقل از ترجمههایم را چاپ کنم. این یکی دو سال اخیر بازهم برای نمی دانم چندین و چندمین بار نشستم و روی ترجمهها کار کردم و سعی کردم لحن درخورشان را در کردی پیدا کنم. حالا فکر کنم کم کم جرات کنم و کتاب ها را به ناشری (اگر پیدا شود و قیافهای نگیرد که انگار دارد به من یا ادبیات لطف می کند) بدهم برای چاپ. وضعیت ترجمهی ادبیات فارسی به کردی هم به نظر من بسیار مزخرف (البته به فارسی، چون به عربی معنای تقریبا معکوسی دارد) می باشد. کریم حسامی یادش به خیر، می گفت این کردهای عراقی با هواپیما هم از روی ایران رد بشوند ادعا می کنند فارسی بلدند. مرد شوخ و دنیادیدهای بود و متاسفانه راست می گفت. معطلتان نکنم چند صد کیلو آثار فارسی به کردی ترجمه شده است و کم تر از تعداد انگشت های دست، خوب. سراسیمگی زیاد است. نبود دقت و کمبود امانت درمفهوم و دریافت شعر مشهود و پی به لحن اشعار نبردن، زحمت ها را ارزان و کم ارزش تر کرده است. قفسهها پر از آثارترجمه شده از فارسی است و ذهن ها خالی از یک پاراگراف. تعدادی شاعر هم با این ترجمههای تحت الحنکی متاسفانه فکر می کنند تحت تاثیر شاملو و سهراب و فروغ و الی آخر واقع شدهاند که بسیار دیدنی و شنیدنی هستند اما خواندنی اصلا! بلا تشبیه بساطی است عین همین وضعیتی که ادبیات در تهران امروز دارد، با این تفاوت که در ایران بیشتر کسانی که دچار بیماری نوشتن می شوند از شعر شروع می کنند و در کردستان عراق با ترجمه از فارسی . در مورد ترجمههای کردی به فارسی هم که شماها نظر بدهید بهتر است، چون برای من چندان جدی نیستند و به دلایل و سفارشات دیگری عرضه و معروض شدهاند و می شوند و خواهند شد. گلشیری چقدر در نوشتن ات تاثیر داشته است؟ گلشیری یعنی داستان. منظورم حرفهای رنگی زدن نیست. ما هرکدام با آشنا شدن با داستان های گلشیری و بعد خود گلشیری داستانی داریم. من البته گلشیری را خیلی دیر خواندم. یعنی اولین کار گلشیری را که خواندم فتحنامهی مغان بود که توی کارگاه قصه در آمده بود. من آن قدر از این داستان وحشت کردم که بعد از خواندن آن مجموعه، رفتم توی حیاط و نشریه را آتش زدم. اوائل دورهی کتاب دردسر بودن بود. بعد دنبال گلشیری رفتم. هرچه که توانستم پیدا کردم و خواندم. گلشیری اولین نویسندهای بود که من با خواندنش صدا شنیدم. صدای متن انگار زیر گوشم بود و لحن واضحی داشت. و جالب تر این که گلشیری با داستان هاش یک نگاه سیاسی ایدئولوژیک را می کوبید که من آن زمان فکر می کردم به آن نگاه و ایدئولوژی اعتقاد دارم. و این برای من سوای لذت ادبی بردن، انگار گوش سپردن به وسوسههای شیطان بود. گلشیری راحت و بدون محابا اعتقاداتم را می کوبید و من لذت ادبی می بردم. گلشیری را وقتی در تهران زندگی می کردم هیچ وقت ندیدم. حالا یادم نیست چرا سعی نکردم دنبال خودش بگردم. چند تا از نویسندههای دوروبرش را هم می شناختم. ولی فکرش را هم نکردم. نمی دانستم بروم مثلا چه بگویم به گلشیری؟ من اهل شعر بودم و داستان هم می خواندم و برای خودم ترجمه می کردم. سوئد که بودم، تابستان نود و دو، گلشیری آمد استکهلم. «پنج گنج»اش را توی کمپ خوانده بودم و وقتی از رادیویی محلی شنیدم که گلشیری در استکهلم است و قرار است داستانخوانی داشته باشد، گشتم و پرسیدم و گفتند: در خانه مرتضی ثقفیان است. شمارهی تلفن ثقفیان را هم پیدا کردم و زنگ زدم به مرتضی که هم دیگر را نمی شناختیم. گفتم: می خواهم آقای گلشیری را ببینم و با ایشان مصاحبهای بکنم. روز بعد گلشیری را در دانشگاه استکهلم دیدم. یکی دو روز بعد در خانهی مرتضی با گلشیری مصاحبه کردم که شد: مرا پیر ممیران و بخشی از آن به فارسی در نشریهی افسانه و کردی آن در یکی از نشریات کردی چاپ شد. قبل از آن هم در سوئد چند داستانی از گلشیری را به کردی ترجمه و چاپ کرده بودم. در دورهی ترجمه کردن متوجه شده بودم که وقتی گلشیری را ترجمه می کنم لذت بیشتری می برم. حتی وقتی سخت جلو می رفتم و گاهی دست می کشیدم، لذت بود، چون ناگهان متوجه ریزهکاری های دیگری می شدم. کاری ندارم به این که امروز، هم افتخارکردن به گلشیری و هم کم محلی کردن به آن عزیز کلیشه شده است، ولی گلشیری در نگاه و فکر من به داستان، مثل باریکهای نور در تاریکی، عمل کرده است. گلشیری با داستان ها و نقد و نظر و حرف هایش دقت و تردیدی را در ذهنم کاشت که داستان های خودش را هم با همان دقت و تردید ببینم و بخوانم و درگیرشان شوم. و این چیز کمی نیست. اگر بخواهی نویسنده های ایرانی مقیم خارج از کشور (ادبیات مهاجرت)را با نویسنده های ساکن ایران مقایسه کنی،از لحاظ کیفی کارهای کدام طیف برتر اند؟ از نظر کمی اگر می پرسیدی احتمالا دچار این کار خبط یعنی مقایسه می شدم ولی مقایسه از نظر کیفی کاربیهودهای است و فقط باعث می شود آدم ناخودآگاه جای دوست و دشمن را نشان دهد. روراست باشیم. کار خوب را اگرتصادفا من هم بنویسم حتما خوب است و کار بد را تو هم اگر تصادفا بنویسی، حتما بد است،. پس کیفیت اثر ربطی به طیف و ساکن کجا بودن یا در مورد چه چیزی نوشتن ندارد. منظورم هیچ کس نیست. به خودم می گویم: تو خوب بنویس، بمیر و خوب بنویس. |